ناشکری های دخترک تمامی نداشتند.
به بن بست نرسیده بود،اما خود را آخر دنیا می دید!خسته بود ،خیلی خسته....
ناگهان تابلوی رنگ و رو رفته ای روی دیوار توجهش را جلب کرد:
خدایا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را نمی توانم تغییر دهم،
و شهامتی که تغییر دهم آنچه را می توانم،
و بینشی که تفاوت این دو را بدانم.
درونش هیاهویی شد،یادش آمد خدا هنوز هست.لبخندی بر لبش نشست:
ـــ خدایا شکرت.
نظرات شما عزیزان:
kimia
ساعت11:56---23 مرداد 1391
khoooooodddddayyyyyya asheqetam
پاسخ:ما بیشتر.